شبهایی که تو، توی خواب نازی
من با بغض تا سپیده دم بیدارم
تو آسوده خاطر چشماتو بستی
من گاهگاهی نفس کم میارم
نبضم به شوق دیدن تو میزنه
نیستی و فقط سکوت شب بامنه
قلب من داره برات پر میکشه
نیستی و مرگ به من نزدیکتر میشه
برگرد که فقط چشای تو میتونه
منو باز به زندگی برگردونه